هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

کدبانوی کوچولوی خونه

هلیا جون عاشق کارهای خونه است ، آشپزی،ظرف شستن، عروسک حموم بردن ، خمیر درست کردن و ... میگی نه ....... نگاه کن:   (هلیا جون در 4 سال و 10 ماهگی)   (هلیاجون در 4 سال و 4 ماهگی)   ( مدل تزیین غذاش هم مثل دستپختش عالیهههههههههههههه)   ( هلیا جون در 4 سال و 6 ماهگی - در حال وردنه زدن خمیر )   ( هلیا جون در 4 سال و 8 ماهگی )   ( هلیا جون در 4 سال و 8ماهگی- تو خرید خونه هم ما رو همراهی میکنه ها)   ( هلیا جون عروسکش رو برده زیر میز اتو زیر چراغ مطالعه گذاشته و اینطوری توضیح میده که : عروسکم مریض شده ، زردی گرفته بردمش دکتر ، زیر مهتابی خوابوندنش تا خوب شه .....
18 شهريور 1392

بهترین دختر دنیا و امید حیات من ؛روزت مبارک

بانویم معصومه علیهاالسلام :  به یمن میلادت، ذره ذره نور می‏شویم و قطره قطره حضور و دل را به سرای کرامتت دخیل می‏بندیم تا در روز مقدس تولد تو با دست‏های پاکت تطهیر شویم  .  . . هلیای عزیزم ، نور چشمم ،امروز روز توست ، تو که زلال تر از بارانی و خوشبوتر از هر گل،   بوسه آسمون امروز از آن توست، تو كه گل گلدان خانه مان هستی، تو فرشته ای از اسمان برای پر کردن قلب مان با عشق بی پایانت ...     دختر یعنی برکت و رحمت ، یعنی شادی و نور و خداوند تنها تو را لایق این نعمت دانسته  هلیا جونم فرشته نازم ،وجود تو ارامش بخش زندگیمونه و نفسهایت هر لحظه  به من و بابای...
16 شهريور 1392

عفونت چشم هلیا جونم

روز 5شنبه عصر طبق روال هر هفته رفتیم روستا ، چون روستا رو خیلی دوست داری و واقعا لذت میبری، با اینکه سرما خورده بودی تصمیم گرفتیم تعطیلات رو روستا بمونیم ، تا اخر شب حسابی تو حیاط بازی کردی و اتیش سوزوندی ، صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم دیدم کنار چشم چپت ترشحات زرد رنگ هست با هم رفتیم دست و صورتت رو شستیم بعد از خوردن صبحونه دیدم این ترشحات همچنان ادامه داره و بعلت چسبناک بودنش مژه هات رو بهم چسبونده ، به توصیه مادرجون کبری با چایی مژه هات رو شستشو دادم که خیلی بهتر شد ، چند ساعت بعد دیدم پلک هات متورم شدن و رو به قرمزی میزنه ، چشمت هم کوچک شده ، بعد ناهار وسایلمون رو جمع کردیم و امدیم بجنورد، روز جمعه بود و مطب دکترها تعطیل بودن رفتیم درما...
12 شهريور 1392

لباس نو ، ده ...

واسه هلیا لباس خوشگل خریدم ، اونا رو پوشیده اومده پیش باباش ، میرقصه و خوشحالی میکنه ، باباش میگه : چه لباس خوشگلی!! هلیا در حالت رقص میگه : این لباس نو هست ، نو- ده - یازده و ....
10 شهريور 1392
1